دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

به یاد شهرام شیدایی در اولین سالگرد «رفتن» َش

دوم آذرماه یک سال از سفر شهرام شیدایی می‌گذرد. متن «به یاد شهرام شیدایی در ...» از خانم هایده وام‌بخش، همسر مارک سموژینسکی به دست دریچه رسیده است.

اولین‌بار که شهرام شیدایی را دیدم، اگر حافظه یاری کند ـ که گاه نمی‌کند ـ در دفتر گردون بود. مارک قرار بود درباره ادبیات لهستان صحبت کند و بعضی علاقه‌مندان به شعر و ادبیات جمع بودند. سخنرانی تمام شد و سؤال و بحث  هم. همه راضی و خوشحال به نظر می‌رسیدند. موقع رفتن، شهرام که هنوز آن موقع نمی‌شناختمش، با خوشرویی ما را برای گپ و گفتگو دعوت کرد. ما هم بعد از هیجان یک سخنرانی به هدف رسیده، با کمال میل دعوتش را قبول کردیم. قرار شد یجایی در خیابان ولی عصر شام بخوریم. شهرام در دیدار اول از آن آدمایی به نظرم آمد که مصمم، کاری رو که می‌خواهند، انجام می‌دهند. همینطور هم بود. با توجه به شرایط سختی که  شهرام و کسانی مثل او با آن مواجه بودند و از هرطرف مشکلات هجوم می‌آورد شهرام، در حد امکان، با تلاش زیاد به خیلی از چیزهایی که می‌خواست رسید. آشنایی ما از همون شب شروع شد.
شهرام به نظر من آدمی بود بسیار مهربان، سختگیر، گاه بسیار عصبی، از بعضی خطاها به سختی چشم‌پوشی می‌کرد و در عین حال بسیار با گذشت بود. فکر می کنم آدم خودساخته، سختکوش و منظمی بود و به دیگران هم تا جایی که می توانست کمک می‌کرد. بسیار انسان دوست و تأثیرگذار بود. دوستانش دوستش داشتند و برایش احترام قائل بودند و او نیز تا آنجایی که می‌دانم بسیار سعی می‌کرد دست دوستان را بگیرد. با کمک دوستانش جلسات شعر و داستان برای جوانان ترتیب می داد و همگی فعالانه سعی می‌کردند با ادبیات ایران و ادبیات امروز جهان آشنا شوند.
آشنایی بیشتر مارک و شهرام به ترجمه شهر ویسواوا شیمبورسکا که برنده جایزه نوبل شده بود، منجر شد. مارک و شهرام و چوکا چکاد تصمیم گرفته بودند که بعضی ازشعرهای شیمبورسکا را به فارسی ترجمه کنند. هفته ای یک بارـ دوشنبه ها شاید!!ـ چوکا و شهرام به خانه ما می آمدند و ساعت ها برای ترجمه شعرها با قلم و کاغذ و با یکدیگر کلنجار می رفتند. یادش به خیر! وقتی خسته و کوفته از سر کار برمی گشتم، از توی آشپزخانه نقلی که به سالن باز بود، کارهایم را  انجام می دادم  و به بحث هاشان گوش می‌کردم. گاهی هیچکدام کوتاه نمی آمدند و انتخاب یک عبارت مدت‌ها طول می کشید. گهگاه از من هم نظر می‌خواستند.
چوکا چکاد، شهرام شیدایی، مارک سموژینسکی

با مشکلات زیاد سرانجام، کتاب «آدم‌ها روی پل» با همکاری شهرام و چوکا ترجمه وتوسط نشر مرکز به چاپ رسید. شهرام و چوکا در کمال بردباری و بدون هیچگونه بهره برداری مالی در نشر کتاب همکاری کردند ،کتابی که می توان گفت موفق بود و به چاپ سوم هم رسید. اگرچه تجدید چاپ این مجموعه به خاطر شعر «اندیشیدن» فعلاً معلق مانده است. 
چند سال بعد شهرام، چوکا و مجید تیموری برای یک کنفرانس ترجمه به کراکف آمدند.روزهایی بود پر از بحث و گفتگو و خاطرات تلخ و شیرین.
بعد از این که شهرام خبر بیماری مارک را شنیده بود  زنگ می‌زد و در جریان کار قرار می گرفت. در یکی از همین گفتگوهای تلفنی بود که گفت: «به دوستانم گفتم باید حتماً مارک مریض می شد تا می فهمیدم چقدر دوستش دارم.» بله دوست عزیز شاید این رسم روزگار شده که تا کسی بسختی مریض نشود، یادمان نمی ماند که دوستش داریم. 
چند وقت بعد نوبت مارک بود که خبر بیماری شهرام را بشنود. بسیار متأسف شد ولی هیچ نمی گفت. شروع کرد به بازخوانی شعرهایش برای انتخاب و ترجمه، اما این کار به فرجامی نرسید (یا من هنوز چیزی پیدا نکرده‌ام).
وقتی شهرام در دوم آذر 1388 رفت، مارک باز هم در بیمارستان بود. به شال سیاه من شک نکرد و چیزی نپرسد. به او گفتم «با روحی ـ دوست بسیار نزدیک شهرام ـ  صحبت کردم، روحی گفت که حال شهرام خیلی بهتره!»  مارک گفت «چه خوب!»
دروغ نگفته بودم شهرام با رفتن، حال و روزش خوب شد اگر چه حال ما را  خراب کرد. نوزده روز بعد در21 آذرماه مارک هم رفت. رفتند و رفتنشان «آتش نهاد بر دل». آتشی سوزنده تر از آتش! بیش از این چه می توانم بگویم!!!!
حالا از این جمع سه نفره مانده چوکا و خانواده کوچکش. برای آن‌ها از صمیم قلب آرزوی سلامت و شادی می‌کنم، برای شهرام  و مارک پروازی بلند و برای خانواده و دوستانشان، آبی بر آتش دل.

هایده وام‌بخش - سموژینسکا
  دوم آذر 1389 

برای آشنایی بیشتر با کارهای شهرام شیدایی بخوانید:




۸ نظر:

  1. این رفتن های بی بازگشت را تنها باید با یادآوری روزهای خوبی که با آنها داشتی پذیرا شوی. چاره ای جز پذیرفتن نیست و چاره ای جز کنار آمدن با این آتش بر دل نیست فکر کنم تنها چیزی که این درد را التیام می دهد این است که عمیقا دوستش داشتی و این به نظر من یعنی خیلی چیزها که اصلا کم هم نیست باید قدرش را بدانی. من شهرام را نمی شناختم اما خاطره مارک در ذهن من ماندگار شده است خاطره ای با مزه خوب قهوه در بعداز ظهرهای پاییز . دیگر قهوه ای به آن خوبی نخواهم خورد!

    پاسخحذف
  2. خاطرات باعث زندگی بدون سرانجام و سراغازمی شوند.Sandra

    پاسخحذف
  3. هر چی خاک ایشونه عمر نویسنده باشد

    پاسخحذف
  4. سلام. چه مطلب خواندنی و زیبایی. به این یادداشت در صفحه فیس‌بوک لینک دادم. اما می‌خواهم اگر اجازه بدهید، آن را به صورت کامل روی صفحه اصلی وبلاگم هم منشتر کنم. اجازه هست؟
    راستی قالب دریچه هم خیلی قشنگ شده. دستتون درد نکنه.

    پاسخحذف
  5. ممنون، لطف دارید.
    بله می تونید.
    دست دوستان یار و همراه درد نکنه!

    دریچه

    پاسخحذف
  6. دیر فهمیده ام رفتن ان دو را حالا که پس از سالها زندگی با ادمها روی پل می خواستم بشناسمشان
    وتنها اشک من است حرفهایی را که داشتم و نزدم
    و فشردگی این گلو که خفه ام میکند.شهین خسروی نژاد

    پاسخحذف
  7. پیاز، وجودی است بی تناقض. به یاد ویسلاوا شیمبورسکا

    http://www.youtube.com/watch?v=Z2xelMSM9Gw

    سلام بر شما. مقاله ضمیمه با ویدیوی مربوط به آن تقدیم می‌شود.


    با قدردانی از زحمات تان
    همنشین بهار

    پاسخحذف