27 ژوئن 2012
یادی از غریبهای آشنا (در گرامیداشت مارِک اسموژینسکی)
مارک اسموژینسکی |
همین دیروز بود که به دوستی گفتم، چه همه حرف ناگفته از سختی که باید با خودم به گور ببرم!
و تک تک ما، چه همه حرفهای بر زبان نیامده و یادهای بر کاغذ
ننشسته که به گور میبریم تا با ما، با استخوانهامان، بمانند و در غربت
زیر خاک تنهامان نگذارند.
غربت روی خاک اما انگار سنگینتر و سهمگینتر از تنهایی زیر
خاک است. این غربت تنها در دوری از یار و دیار و بلاد حبیب معنی نمییابد و
بیشتر و پیشتر در بیهمسخنی و بیهمدلیست که زمهریری استخوانسوز
میشود. تاب این سرمای سخت اگر میآوریم، از حرف و یاد همسخنیها و
همدلیهاییست که گرچه از دست رفتهاند، در سر جا خوش کردهاند.
تابستان 1385 به خیال یافتن نشانی از همزبانی و همسخنی از
نیوهیوِن راهی لندن شدم. گشت و گذار در لندنی که پس از سی سال دوباره
میدیدمش، با جیبی سبک و وقتی تنگ ممکن نبود. کشش این سفر برای من از میل
به گریز از دلتنگی دوری از همزبانان و شنیدن صدای سخن عشق به فرهنگ و
ادبیات برمیخاست. کنفرانس مطالعات ایرانی در سواس (مدرسهی مطالعات شرقی و افریقایی) بهانهای بود برای دیدار چهرههای آشنا در انبوهِ درهمِ درونماندگان و بیرونراندگان.
جای سکونت چندروزه، نه هتل، که خوابگاهی دانشجویی در یکی از خیابانهای نزدیک به سواس
بود. بر و رویش به ساختمانهای اجارهای ارزان و دلگیر میمانست. به
سرسرای سوت و کور آن که پا گذاشتم، فکر چند روز سرکردن با توالت و دوش
همگانی خلقم را تنگ کرد. بر زمینهی قِرقِر ساک چرخدار روی کف سرسرا ناگهان
از پشت سر صدای گفتگو و خنده شنیدم. چند نفری که بیگمان «کنفرانسی»
بودند، به فارسی حرف میزدند. پا سست کردم و وقتی سلامی و کلامی گوشنواز
شنیدم، رو برگرداندم تا به جمعشان بپیوندم. سه نفر بودند، ساک و چمدان به
دست و تازه از گرد راه رسیده و خسته اما خندان. روشن شد که هر کدام از جایی
از اروپا آمده بودند و هیچکدام از پیش آشنای هم نبودند. دو تن از آن سه
مرد ایرانی بودند؛ و آن که فارسی را آنهمه شیرین حرف میزد، گرچه نام
ناآشنای مارِک اسموژینسکی را بر خود داشت، بیش از آن دو تن دیگر فارسیگو و
ایرانی مینمود.
کششِ یکی از برنامههای جنبی، گفتگوی طارق علی و شیرین نشاط،
برای من چندان بود که ششدانگ حواسم در زمان برنامه به حرفها و نه به
آدمهای پیرامونم بود. سببش هم بیشتر آن بود که با حرف و کار طارق علی،
روشنفکر چپ بریتانیایی پاکستانیتبار، آشنا و مایل به دیدنش بودم. پس از
پایان گفتگو در میان جمعیتی که از سالن به راهرو میآمد تا بیرون برود، به
مارک اسموژینسکی برخوردم. پیشتر ، یا در خوراکخوری خوابگاه و یا در
برخوردهای مکرر در سواس و یا در خیابان، به فراخور وقت و جا، گپ و
گفت کوتاهی داشتیم. حالا دیگر به نگاه من او نه یک ایرانشناس غربی متعارف
با نامی غریب و گویشی نامانوس، که همزبان و همسخنی خوشرو و شیرینگو بود
که بنا به رسمِ امریکاییِ جهانگیر میشد با نام کوچک صدایش کرد و با او از
درِ ادبیات و هنر و فرهنگ و ایران و لهستان سخن گفت. مارک در آن شلوغی و
تنگی نفسگیر راهرو، مثل بارهای پیش، بیدرنگ و سرراست برداشتش را در بارهی
دیدهها و شنیدههایش بر زبان آورد. برافروخته و پرشور از این که گفتگوی
شیرین نشاط و طارق علی به زبان انگلیسی — و نه فارسی — بود، ایراد گرفت.
نمیدانستم کی به سالن آمده بود و چهقدر با پیشینهی گفتگوکنندگان آشنایی
داشت. بعد که از انبوهی و تنگی و سروصدا خلاص شدیم، فهمیدم که گمان برده
طارق علی ایرانی یا ایرانیتبار و بنابراین فارسیدان است. بر پایهی همین
گمان بود که فارسی حرف نزدن آن دو را نه تنها نپسندیده بود، که بیحرمتی به
«دُر دَری» میانگاشت. باری، انگار شیفتگی و دلشدگی مارک به ایران و زبان
فارسی تاب مستوری و خاموشی نداشت.
پایان کنفرانس، روز آخر سفری کوتاه و پرپیشامد، در هنگامهی
رد و بدل کارت ویزیت و ایمیل و خداحافظی، یکی پیشنهاد رفتن به چلوکبابی در
آن سرِ لندن را داد — تاوان کمخوری و ارزانخوری چندروزه یا سورِ پایانیِ
نشست و برخاستی خوش و ناپایدار یا درنگ بر خوراک ایرانی: نقطهی پرگار
هویت ملی-فرهنگی. هرچه بود، پیشنهاد بیدرنگ پذیرفته شد و راهی شدیم. بر سر
میزی رنگارنگ از خورشها و پلوها و پیشخوراکها و پسخوراکها و چاشنیها
و نوشیدنیهای بومی و درجمعی کوچک از ایرانی و فرنگی و دورگه، باز این
مارک بود که با انس و الفتش با پخت و پز ایرانی مرا شگفتزده کرد. همینجا و
همینوقت بود انگار که حرف از همسر ایرانیاش به میان آمد و اشارهای هم
به زندگیاش در لهستان کرد.
پس از بازگشت هربار که یاد مارک میافتادم، هم از بخت آشنایی
با او خوشدل میشدم و هم افسوس میخوردم که چه کم روی لهستانیِ مارک
اسموژینسکی را دیدم و شناختم. بیگمان در گفتوگو های پراکنده هم او از
شیمبورسکایی گفته که من بخت خواندن کافی از او را نداشتم و هم من ستایشگوی
کارهای کیشلوفسکی بودهام. با این همه یا حال و هوای آن سفر و آن کنفرانس و
یا اندازه و پایهی ایراندوستی مارک و یا هردو چنان و چندان بود که روی
ایرانیِ مارک در خیال من یکهتاز ماند.
با سرآمدن سفر، برگشت به خط روزمرهگیِ اسیر
شتابِ خرگوشیِ زمانه و نحسی روزگاری سگی جایی و حالی برای بازیابی
آشناییها و دوستیهای دور از دسترس برجا نگذاشت. مارک اما از شمار کسانی
بود که با اندک آشنایی حتا در یاد ماندگار میشد. همین بود که بهارِ دو سال
بعد خبر برگزاری کنفرانس در تورنتو مرا به یاد او و چند تن دیگر انداخت.
چند ایمیلی میان من و او رد و بدل شد که بیانگر شادی من از دیدار آشنایانی
چون او و شادی او از سفر به تورنتو و شرکت در کنفرانس بود. گمانم این بود
که این بار دیگر فرصت آشنایی با روی لهستانی او را از دست نخواهم داد.
و تابستان آمد. چند روزی مانده به کنفرانس ایمیلی یکدوخطی از
مارک رسید که خویشتندار خبر بیماری و نیامدنی را میداد که بوی رفتن داشت
— رفتنی ناگهان و سفری بیبازگشت به جای آمدنی بهگاه و سفری به دلخواه.
تیرماه 1391
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر