مطلب زیر را آقای حسن موریزینژاد، دوست و همدانشگاهی روانشاد مارک اسموژینسکی برایمان فرستادهاند. آقای موریزینژاد دانشآموخته رشتهی هنر دانشگاه تهران و استاد نقاشی دانشگاه هنر و مدیر آموزشگاه خصوصی نقاشی و مجسّمه سازیند و بهزودی نمونه کارهای ایشان را در همین بلاگ خواهید دید. از ایشان برای این که دریچه را برای نشر مطلب خود انتخاب کردهاند، سپاسگزاریم.
مدتی است که میخواهم چیزی درباره دوست عزیزم مارک بنویسم ولی واقعا نمیدانم که چی و چگونه بنویسم . حضور مارک در ایران و دوستی با او برای من خیلی سرنوشتساز شد و او را بسیار دوست داشتم و حالا که مصصم به نوشتن هستم، فقط مرور خاطرات در ذهنم تکرار میشوند.
با مارک زمانی آشنا شدم که او تازه برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی به ایران آمده بود. در خوابگاه دانشگاه تهران ، کوی امیرآباد ، ساختمان 23 – یعنی ساختمانی که مختص دانشجویان خارجی بود و چون آنها تعداد کمی داشتند ، اتاقهای باقیمانده را در اختیار دیگر دانشجویان ایرانی قرار میدادند . آشنایی ما خیلی راحت در راهرو با سلام و علیکی و اهل کجایی و چه رشتهای میخوانی شروع شد و بعد که فهمید در رشته هنر تحصیل میکنم قرار شد که به اتاقم بیاید و کارهایم را ببیند و وقتیکه آمد بسیار راحت و صمیمی با هماتاقیهایم آشنا شد و ...
مارک تا حد خوبی با جریانهای هنری غرب آشنا بود و نقاشان شاخص لهستان را میشناخت . مدتی بعد که به لهستان سفر کرد، در برگشت کتاب آثار چند تن از نقاشان این دیار را با خود آورد تا به من نشان بدهد. این آشنایی او با هنر، به وی کمک میکرد تا با دانشجویان هنر به خوبی وارد گفتگو شود و از این طریق دامنه آشناییاش با اهل هنر را گسترش میداد. با علاقه زیادی تلاش داشت تا با جریانهای هنری معاصر در ایران آشنا شود. بهخصوص در حوزه نقاشی و موسیقی و صد البته ادبیات که رشته اصلیاش بود... چیزی که از او نه تنها ادیبی صاحب بینش ، بلکه دارای وسعت نظر ساخت . هر بار که به نقطهای از ایران سفر میکرد با ولع عجیبی به گشتوگذار در اماکن تاریخی و محلهها و کوچهها و خانههای قدیمی و گفتگو با مردم میپرداخت. به ایران و فرهنگ آن و مردمش بسیار علاقه داشت و با حساسیت و دلسوزی مسایل جاری آن را دنبال میکرد ...
یادش بخیر و حیف از او که اینقدر زود از میان ما رفت. واقعا حیف. خیلی دلم برای او تنگ شده. برای او که این قدر مهربان، گشاده دست، خوشرو و دوست داشتنی بود. برای او که در خانهاش را همیشه به روی ما میگشود. برای او که پسرش الیاس را و الیاس او را عاشقانه می پرستید... .
یکبار که به همراه هایده به شیراز آمدند، به من هم سری زدند. آن روز میخواستم در حیاط خانه چند نهال نارنج و نارنگی بکارم و مارک و هایده با هم نهال نارنج را در باغچه کاشتند. حالا که سالها از آن روز گذشته در حیاط خانه، درخت نارنج سرسبز، بلندبالا و پرثمر شده ولی مارک دیگر اصلا نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر