پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

جاده ای برای طی کردن، تا ابد / علیرضا حسنی

مقاله ای که در زیر می خوانید  "جاده ای برای طی کردن، تا ابد"  تألیف علیرضا حسنی درباره "ویسواوا شیمبورسکا" شاعر بنامِ لهستانی  و ترجمه ی منتخبی از اشعارش به زبان فارسی است که در بخش"کارگاه شعر"ِ ماهنامه ی فرهنگی اجتماعی ادبیِ "کارنامه"، سال اول، شماره نهم ، به چاپ رسیده است.
شمبورسکا برنده جایزه ی ادبی نوبل سال 1996 است که  چند روز پیش (اول فوریه 2012) در سن هشتاد و هشت سالگی دنیا را وداع گفت.
جاده ای برای طی کردن ، تا ابد*
علیرضا حسنی
آدم‌ها روی پل
ویسواوا شیمبورسکا
مارک اسموژینسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد
نشر مرکز، چاپ اول ،1376 ،تیراژ3000،، قیمت 400 تومان

اینجا نویسنده‌ای خوابیده، عتیقه مثل ویرگول
که صاحب چند شعر است.1 ص 143.
از پاره ی اول آخرین شعر این مجموعه شروع می کنم. به قصد نزدیکی به جهان «شیمبورسکا». برای ورود به دنیای «وارونه»ی شاعر. «شیمبورسکا» خود را نویسنده می خواند، چراکه تقسیم‌بندی شاعر-نویسنده را قبول ندارد. برای نزدیک شدن به او، باید به دنبالش، وارد موقعیّت های خنده‌دار واقعیت شد.
مکث. در اولین سطر، وسط جمله، ویرگول: عتیقه مثل ویرگول. شاید کمتر کسی این‌گونه توانسته باشد زندگی را با توجه به نوع زندگی خودش تعریف کرده باشد.
در پاره ی آخر شعر اول خود نوشته:
بالاخره هر آغازی
فقط ادامه ای ست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه ی آن باز می شود.2 ص 27.

قبول ندارد که واقعیت آغاز و پایانی داشته باشد. ویرگول بدون قبل و بعدش هرگز به کار نمی رود. و کاری به جز دو پاره کردن جمله، و درنگی برای ادامه، بلد نیست. کتاب شعر را مثل هر حادثه ای از نیمه باز می کنم:

ترجیح می‌دهم به چیزی ایراد بگیرم.
جهنم بی نظمی را بر جهنم نظم ترجیح می دهم. 3 ص47.

«شیمبورسکا»ی عتیقه، آمده که هیچ موقعیت «جدی» را قبول نداشته باشد. چراکه « خود واقعیت طنزآلود شده است.3" شاد و کودکانه به همه چیز می خندد. و منتظر است تا به دورانی بی دغدغه برسیم که بر چهره‌ها غمی معمولی بنشیند. چرا که جهان کنونی ما، دغدغه هایی کاملاً اضافه برای زندگی، به زندگی تحمیل کرده. او علیه «وارونه» شدنِ زندگی، خلاقیّت را برای آفریدنِ خودِ زندگی به کار می بندد. خلاقیّتی که بیرون از «معلوم» بودنِ کاروبارِ روزمره، از «نمی دانم»ِ عمیق سرچشمه می گیرد. نوشتن، کاربرد خلأیی ست برای شکستن صلبیّتِ آگاهی در فرایندِ اطمینانِ ذهن به موقیعتِ چیزها. فلسفی نیست. و فکر کردن را همچون سیاست مدارگی فاقد نیروی حرکت‌دهنده ی زنده بودن می داند. فکر کردن، همچون سیاست، شیئی ست که باید به آن خندید:

آدم‌ها روی صندلی ها می نشینند، لب هایشان را تکان می‌دهند
هر کسی خودش پا روی پا می‌اندازد
این‌گونه یک پا کف اتاق را لمس می‌کند
پای دیگر آزادنه در هوا می‌چرخد
گاه به گاه کسی بلند می‌شود نزدیک پنجره می‌رود
و از روزنه ی پرده
خیابان را دید می زند.4 ص105
با کنجکاوی خاصی برای خندیدن، دقیق توصیف می کند. تکبّرِ دانستن کسی که فکر می کند، با پادرهوایی او گره می‌خورد و نتیجه‌اش پایی ست که به صورتی پاتولوژیک از سر عصبیّت و غیرطبیعی (خارج از آگاهی او به وضعیّت اسفبارش) می چرخد، تقریباً متناسب با شکل‌گیری گفتن فیلسوفانه در ذهن. شاید بهترین جا برای عقل، کفِ پا باشد. و دست آخر، خستگیِ خودش از کاری که می کند، و پناه بردن به دید زدن خیابان.
عملی که مثلاً این همه جدی ست، زیر نگاهِ شیطنت بارِ «شیمبورسکا» مضحکه ای ست که بی حاصلی و اضافه بودن آن برای زندگی، دستمایه ی نوشتن و هشدارِ او به ماست.
در شعر « بچه‌های این دوره و زمانه»، سیاست را نیز این‌گونه مضحک معرفی می کند:

ما بچه‌های این زمانه ایم
و عصر، عصرِ سیاست است

همه ی امور روزانه، امور شبانه
چه مال تو باشد چه مال ما یا شما
امور سیاسی اند
...
حتی لازم نیست انسان باشی
تا بر اهمیّت سیاسی ات افزوده شود
کافی ست نفت باشی، علوفه یا مواد بازیافتی. 5. ص 44 -43 .

گم شدن از موقعیت فردی، نتیجه‌اش سردرآوردن از موقعیت تاریخی و یا اهمیّت های مرزبندی شده ی فرهنگی، ملّی، و ... است. در عصری سیاسی، کلّیّت گسترده ی نظام های ایدئولوژیک برچسب خودش را بر هویّت فردی خواهد زد. و از این هم آن طرف تر، حتی بر اشیاء نیز برچسب سیاسی بودن می خورد. اشیا، بی‌خبر از نام گذاریِ سیاستمداران، به تاراج «اهمیت سیاسی یافتن» می روند. حتی علوفه.

«شیمبورسکا» حتی با مرگ شوخی دارد. کنجکاوی اش را بر میدارد و به ورای واقعیتِ سنگینِ مرگ می رود: "بدون اغراق درباره ی مرگ»:

شوخی سرش نمی‌شود
ستاره‌ها، پل ها
نساجی، معادن، کشت و زرع
کشتی سازی و کیک پختن را نمی فهمد. 6 ص 49.

آفریدن فضایی که در آن بتوان موقعیتِ زندگی آدم‌ها را در مواجهه با مرگ توصیف کرد. ویژگی یکدنده و جدی مرگ صورت دیگری می‌شود از مردگیِ روزمره ی آدم‌ها در پذیرفتنِ قواعدِ زندگی. هرجا که باشیم، برای فردا برنامه‌ می‌ریزیم و بی توجهیم به اینکه این همه جدی بودنِ ماست که جدیّت اندوهبارِ مرگ را به وجود می آورد. اگر مرگ می‌تواند این همه غافلگیر کننده و ناگهانی باشد به علّت ماقبلِ مرگ زیستنِ آدم‌هایی ست که به جای آفریدن زندگی شان، تن به حکومتِ تعریف شدگیِ همه چیز داده‌اند و می پندارند زندگی ادامه دادنِ حرف‌هایی ست که بقیه به وجود آورده اند. پذیرفتنِ هنجارِ زندگی و جهنمِ نظمِ فراگیر آن است که ناگهان، خلع سلاح در مقابل مرگ، فرو می‌ریزد و تمام می شود؛ وگرنه دست یافتن به جاودانگی کاری شاق نیست:

آنکه می پندارد مرگ مقتدر است
خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودن آن است
زندگی ای پیدا نمی‌شود که دست کم یک لحظه
جاودان نبوده باشد.
مرگ
همیشه در فاصله ی همین {یک} لحظه تأخیر می کند. 7 ص 51.

اگر زیسته باشی (یا فرقی نمی کند، خندیده باشی) بی زمانیِ زندگی را، سبُکی و از آنِ خود بودن را تجربه کرده‌ای . ناتوانیِ مرگ را در بازپس گرفتنِ آنچه داشته ای، لمس کرده ای. کافی ست باور نکنی که زندگی جدی ست. زمان، با نفوذِ نگاهِ کنجکاوی که می‌تواند وارونه بودنِ وضعیتِ خود را حس کند، تأخیر میکند و حتی اگر همه ی آنچه را ثبت شدنی و تعریف کردنی باشد از تو بگیرد، نتوانسته «چیزی از تو» را بگیرد. زمان و مرگ، ناتوان‌تر از آنند که تجربه ی خلّاق زیستنِ تو را از تو بگیرند:

بیهوده دستگیره ی دری نامرئی را
برای باز شدن تکان می دهد.
هرچه را که به دست آورده ای
نمی‌تواند از تو بگیرد. 8 ص 51.

و برای فرار از این وضعیّت متعیّن در زمان، این همه دوستدارِ نفوذناپذیریِ اشیاء
است. «شیمبورسکا» نمی دانمش را برمی‌دارد و به سراغِ تعریف ناپذیری و بی‌تفاوتیِ آن‌ها به نظام های سیاسی و فلسفی می رود. ترجیح می‌دهد برگردد به بدویّتِ بی نام اشیاء و اجزای جهان. می پرسد:

آیا اصلاً می‌توان از نظم صحبت به میان آورد؟
زمانی که حتی ستارگان را نمی‌توان از هم جدا کرد
تا مشخص شود کدامیک برای کدامیک می درخشد؟ 9 ص 126

شاعر مسئولِ کوتاهیِ فکرِ سازندگانِ موقعیتِ ابلهانه ی روزمرگی نیست. و در عوض، از تحمیل این همه تعریف‌هایی که بی‌شک زندانِ کنونیِ ما را در نظام مفاهیم به کمک آن ساخته‌اند تا دروغ به جای حقیقت سردمدارِ حرکتِ انسان‌ها در زمان باشد، به تنگ می‌آید و از معصومیّتِ مادیّتِ جهان و سکوتِ زیبایِ شیئیّت ها در برابر نظام های فکری و سیاسی دفاع می کند. بی‌شک اتفاقی نیست که قطعه ی بالا، در شعری ست به نام «مزامیر» که این‌گونه آغاز می شود:

مرز دولت های بشری چقدر شکاف دارد
ابرهای بسیاری بی مجازات از بالای آن‌ها می گذرند
شن ها و ماسه های زیادی از کشوری به کشوری می‌ریزد
خرده سنگ‌های کوهستانی سرازیرِ ملکِ دیگران می‌شود
با جهش های تحریک‌کننده

آیا لازم است نامِ پرنده هایی را که در حال پروازند، یک به یک بیاورم
یا لحظه‌ای را که پرنده روی مانع مرزی می‌نشیند
فرض کن گنجشک باشد – دمش دیگر متعلق به کشور همسایه است
هرچند نوکش هنوز در این کشور است. به علاوه – چقدر وول می خورد. 10 ص 125

شاعر رعایت نکردنِ تملکِ انسان‌ها، و مرزبندی های سیاسی از سوی اشیاء و حیوانات را می ستاید و این، محصول نگاهیست که خودِ واقعیت و شناختِ واقعیت را طنزآلود می داند. از همین روست که در شعر «سنگ قبر» خود را فقط و فقط «صاحب چند شعر» معرفی می کند. شعر، تخیّلِ کنجکاوانه ی کسی ست که خود را بیشتر همدستِ معصومیّتِ اشیاء و خاک می‌داند تا رابطه ی غیر انسانیِ میانِ انسان‌های امروز. "شیمبورسکا» در کل، هنر را تنها روزنه ی خروج از وضعیتِ پروبلماتیک و پیچیدگی مصنوعی ما می داند. در شعر «آدم ها روی پل»، در توصیفِ، شعرِ پنهان آشکار در تابلوی نقاشی ژاپنی می نویسد:

به خاطرِ یک شورشی _
شخصی به نام هیروشیگه اوتاگاوا
(موجودی که سال هاست مرده
و به طور شایسته)
زمان سکندری رفت و افتاد
شاید این فقط یک شیطنت بی‌معنی باشد
شیطنتی به اندازه ی فقط چند کهکشان.11 ص 74 -73.
همسانیِ زمان و مرگ؛ و شیطنتِ طنّازِ بازیِ تخیّل، با چسبناکی و سکون آوریِ آن دو: بازیگوشی!، تنها بازیگوشی می‌تواند شفافیّت ما را که از «زنده بودن» و لذّت بخشیِ غیر واقعی بودنِ تخیّل نیرو میگیرد؛ بر علیه زمان و مرگ به کار گیرد.
اوتاگاوا، که به طور شایسته ای سال هاست مرده، در تابلوی نقاشی هنوز وجود دارد. چرا که در برابر زمان کوتاه آمده، اما قبولش ندارد و تصویری آفریده که پس از سال‌ها، از خلالِ شفافیّتِ آن، «شیمبورسکا» حتی آن سوتر می رود. تصویر، در برابر نگاه کافی نیست. او حس‌های دیگر را نیز به انعکاسِ واقعیّتِ خیالیِ نقاش فرا می خواند:

کسانی هستند که این هم برایشان کافی نیست
حتی شرشر باران به گوششان می‌رسد
خنکیِ قطره ها را روی گردن و پشت احساس می‌کنند
پل و آدم‌ها را که نگاه می‌کنند
انگار که خودشان را دیده باشند
در همان دویدنی از جاده ی بی پایان
که هرگز پایان نمی گیرد،
جاده ای برای طی کردن، تا ابد
و آنقدر گستاخند که خیال می‌کنند این واقعیّت دارد.12 ص74

ترجیح می‌دهد گستاخ باشد، و پیش از آنکه غیر شاعرانِ جدّی و جدّی ساز، با گفتنِ اینکه تخیّل واقعی نیست، دروغ را امتداد بدهند، خود با بیانِ شاعرانه ی شوخی اش اعلام می‌کند که خیال می‌کنند این واقعیّت دارد. عمقِ شوخی، سطحی بودنِ جدّیت را نفی می کند. یک بازی ساده: خیال کردنِ واقعیّت خیالی از سوی شاعری که به تابلویِ تخیّلیِ یک نقاش نگاه می‌کند و در آن، در بی زمانیِ طی شده حرف می زند. "واقعیّت»، در بینشِ جدّی واقعیت دارد. حرکت اول ذهن، به سمت آزادیِ بازی ذهنِ خلِّاقِ خیال اوتاگاواست و واقعیت خیال او روی پرده نقاشی. حرکت دوم، درک زنده بودنِ شفافیّت نگاه آفرینش گر، در زمانی پیش از اکنونیّتِ لذّت بخشِ «شیمبورسکا». حرکت سوم، حرکت در حرکتِ بی زمانیِ خلّاقیتِ خیالِ شاعر دربی زمانیِ شفافِ نقاش: خیال کردنِ واقعیّت خیالی نقاش. حرکت چهارم، آفریدنِ واقعیّتِ خیالِ خودش در شعر، یا در مجموع آفریدنِ واقعیتِ خیالیِ «واقعیّت خیالیِ نقاش». بازآفرینیِ بازآفرینیِ واقعیّت. و اینجا دیگر هیچ قید و بندی نمی‌تواند هستی تکثیریابنده و مثبتِ تو را نفی کند. کوتاهتر و بی حوصله تر از آن است که این‌قدر به آزادی تو نفوذ کند. تخیّل می‌تواند تو را به بی کرانگی دم دست خودت ببرد. و این همه با درک خاص و تلاش شاعر برای به وجود آوردنِ طنز امکان‌پذیر می شود. طنزی که میانِ تو و واقعیّت به زبان جدّی، فاصله می گذارد. کاملاً شوخی می‌کند تا درگیرِ خلَئی باشی که از آنِ توست و در آن می‌توانی باز هم ادامه دهی و بروی؛ در جادّه ای برای طی کردن، تا ابد.
شاید زمانی برسد که همگی دیگر نخواهیم بدانیم، اما «شیمبورسکا» هرگز نخواسته که بداند. از این رو همه ی دانسته‌ها و دانستگی را رد می کند. تقسیم‌بندی ها، رعایت کردن ها، و هر چیزی که اندکی از این دو داشته باشد وامی گذارد که همان جا در واقعیّت جان بکنند:

تقسم بندی به زمین و آسمان
راهی درست برای اندیشیدن به این تمامیّت نیست
این تقسیم‌بندی فقط
اجازه ی ادامه دادن به زندگی نباتی را می‌دهد
با آدرس دقیق‌تری که راحت‌تر پیدا شود
اگر کسی سراغ مرا گرفت،
نشانه ی خاص من
حیرت و رنج است. 13 ص 138.

حتی تکنیک خلّاقیّت او، جزئی از دیدگاهِ طنزآلود او شده است. بنابراین در شعر «آسمان» که ظاهراً شوخی در سطرهای آن به چشم نمی خورد، شدیداً طنز وجود دارد. طنزی که درکِ آن دیریاب تر است. او سراغِ این همه شوخ‌طبعی اش را در آدرسی دقیق، به دو وضعیّتِ حیرت، و رنج می دهد. دو سرچشمه ی نامتشابه و تا حدی کودک وار. وضعیت مصنوعیِ جدی بودن، همواره با تمام حواس ما لمس می‌شود و این یعنی رنج. رنجی که از سرکوبِ آگاهیِ راستینِ حس، زیبایی شناسیِ ذاتیِ انسانی و دوستداریِ آزادی و بی قیدیِ کودکانه مان، به دستِ دانستگی، دروغ، فکرکردن و اشغال گری و استیلایِ آن‌ها بر خلأِ وسوسه آمیز آفریدن و کنجکاویِ حیرت بار ما، تحمیل می شود. از سویی رنج می‌بریم و از سویی از وسعتِ بی کرانه ی خلاقیت و قرار گرفتن اشیاء و موقعیت ها در آن حیرت می کنیم. ناتوان از درکِ سنگ و برگ و قطره ی آب، در برابر هستی باز آن‌ها تحریک به بازآفرینی آن‌ها می شویم. و اینجا بین دریافت آزادانه و خیالی ما در فرایندِ بازآفرینیِ با هم بودنِ چیزها در هنر و دریافتِ هستیِ زندانیِ کلمه ها و تعریف‌ها و نیز، سوء‌استفاده ی سیاستمدارانه ی به کار بردن و در خدمت گرفتن معصومیّت و بی دفاعیِ جهانِ خارجی، فاصله را حس می کنیم. به واقعیتِ تعریف پذیر و تعریف شده می‌خندیم و از آن رنج می بریم. طنز، برهم زدن فاصله‌ای ست که آدم از هستیِ بی نام جهان دارد. در این میان، وضعیتِ خودِ شاعر نیز طنزآلود است. اگر ما استدلال کنیم، نتیجه می‌گیریم که آدرس او، جایی در حالت طنز است و اگر به جای آن، فقط حس کنیم، آدرسش را حیرت و رنج می یابیم. و ظاهراً «شیمبورسکا»، برای یک بار هم که شده، طنز را از زبانش خارج کرده است!
آیا باز گشتن به سرچشمه های راستینِ ادراکِ شاعرانه، پس از عبور بر جاده ی طنز، به احساس مسئولیّت و ایستادگی دربرابرِ واقعیّت ختم نمی شود؟ آیا هشیاری و کنجکاوی و رنج زندگی وادارمان نمی‌کند که پس از قرارهایی که هیچ کدام علی‌رغم وعده ی واقعیت یافتن، واقعی نشدند، نتیجه بگیریم که قرن ما، منقرض است؟:

قرار بود رو به بهار باشد
و از جمله رو به خوشبختی

قرار بود ترس، کوه‌ها و دره ها را خالی کند
قرار بود حقیقت زودتر از دروغ
به مقصد برسد.

قرار بود دیگر بدبختی‌هایی
مثل جنگ و گرسنگی و غیره
پیش نیاید

قرار بود حرمتِ بی پناهی ِ مردمِ بی‌دفاع حفظ شود
اعتماد و امثال آن. 14 ص 88- 87

خندیدنِ «شیمبورسکا» به همه چیز، به امثال آن، خندیدنی مسئولانه است. حتی می‌توان گفت در مقابل این همه هتّاکیِ واقعیت به انسان، تنها مسئولیت اش را خندیدن می داند؛ خندیدنی که نیشخند یا لبخندِ واقعیت (یا سیاستمدار) را خنثی می کند.

برادریِ بشریّت از نظرِ خیالباف ها
زمین را به سرزمینِ لبخند بدل می‌کند
بعید می دانم. فرض کنیم سیاستمدارها
مجبور نمی شدند این همه لبخند بزنند
فقط گهگاهی: به اینکه بهار است، به اینکه تابستان است
بدون تشنّجِ اعصاب و شتابزدگی.
انسان ذاتاً غمگین است
منتظر چنین انسانی هستم، و پیشاپیش به او خوشامد می گویم. 15 ص 122

فرقی نمی‌کند، سیاستمدار، یا هر غیر شاعری یا بی هنری، تنها می‌تواند عاقلانه یا خوشباورانه، با اعتمادی پولادین به مسکّن های ذهنِ دانا، امیدوار باشد که بالاخره همه مجالی برای لبخند زدن خواهند یافت. "شیمبورسکا» می خندد. شعرش را از لابه لای غم‌های معمولی می نویسد:

اما این شعر چیست
پاسخ‌های تردید آمیزی داده شده
یکی دوتا نیست
اما من نمی‌دانم و نمی‌دانم. و می‌چسبم به همین،
مثلِ حفاظِ پلّه ها. 16 ص 42.
نمی دانمی که شاعر را از پله ها عبور می دهد، با حفاظتی بی‌نظیر از وسعتِ تخیّلِ آگاهانه ی او. آگاهیِ خلّاق در ندانستن، که طنز را به جای مصرف کردن، می آفریند. "ویسواوا شیمبورسکا» در خطابه ی رسمی‌اش در استکهلم، از تمامیّتِ نوشتنِ شعرش تازه ترین دفاع را ارائه می کند.
او آگاهانه شغل شاعری را برگزیده است: برگزیده ی تقدیر. شغلی نظیر همه ی شغل ها، باغبانی، معلمی و صدها و صدها شغل دیگر که با عشق و شعور انتخابش کرده و بر عهده گرفته است. همچون همه ی صاحبانِ شهودِ شاعرانه، همواره آماده ی فراخوان های تازه در کارش بوده و حاصلش «نوشتن» ی ست که بی‌وقفه غافلگیرانه است. و پیامش اینکه : تنها آنکه می‌خندد، می زید. با اعتماد کامل به اینکه انسانی که پس از ما خواهد آمد از ما پیشتر خواهد رفت. و ای بسا که به ما، همچون زن و مردی کمدی بر صحنه ی تئاتر زندگی نگاه کند و تمام حرکاتمان را خنده‌دار بداند. انسانِ بعد از ما از نگاه او، درباره ی «ما» ی تاریخی شده، این چنین قضاوت خواهد کرد:

و انگار شکست ها و رنج‌های واقعی
برای ما کافی نبوده
با حرف زدن، کشتنِ همدیگر را کامل خواهیم کرد. 17 ص 132.

و این چنین پیش‌بینی می‌کند که ما چه کار می‌کنیم و در مقابل خودشان چه کار خواهند کرد:

بعد در برابر تماشاچیان تعظیم خواهیم کرد
و این پایان کمدی خواهد بود
تماشاچیان که از شدت خنده اشکشان درآمده
برای خواب به خانه هایشان خواهند رفت
آن‌ها زیبا زندگی خواهند کرد
آن‌ها عشق را رام خواهند کرد
پلنگ ها از دستشان غذا خواهند خورد

اما ما تا ابد کج دار و مریز ...
اما ما با کلاه‌های زنگوله دار
وحشیانه به صدایِ زنگوله ها گوش فرا می دهیم. 18 ص 133 -132
بیست و هشتم دی ماه 1376، کرج

از 1 تا 18، آدم‌ها روی پل،چاپ اول، مارک اسموژینسکی شهرام شیدایی چوکا چکاد، نشر مرکز، 1376

 * کارنامه، صفحه ی کارگاه شعر، سال اول، شماره نهم، صص 92-88


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر