شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۰

"داخل کشو" ترجمه ی داستانی از مروژک

 داستان W Szufladize از مجموعه داستان "فیل" را خانم کاتاژينا شَلبُت Katarzyna Szalbot  و خانم مونیکا ویسُتسکاMonika Wysocka  دانشجویان ایران شناسی، سال اول مقطع فوق لیسانس،  از لهستانی به فارسی ترجمه کرده اند که پس از ویرایش به شکل زیر در آمده است و آن را می خوانید.
و اما در خواست دریچه از خوانندگانی است که هر دو زبان فارسی و لهستانی را میدانند. خواهش ما این است که هرگونه انتقاد، اصلاحیه یا پیشنهاد دارید برای ما ارسال کنید تا در هرچه روان تر و درست تر شدن ترجمه شریک باشید. سپاس ما را پیش از فرستادن نظرها و انتقاداتتان، بپذیرید. برای آسان تر شدن مقایسه ی دو متن، متن لهستانی این داستان را در زیر ترجمه فارسی می بینید.

 سووَوُمیر مرُوژِک  Sławomir Mrożek  کاریکاتوریست، روزنامه نگار، نمایشنامه نویس و  نویسنده مطرح لهستان در سال 1930 در اطراف کراکف به دنیا آمد. به کشورهای فرانسه و مکزیک مهاجرت کرد. در سال 1996 به لهستان بازگشت و دوباره  در سال 2008 به فرانسه برگشت. از منتقدان نظام کمونیستی در لهستان بود. داستان کوتاه "داخل کشو" از مجموعه داستان "فیل" است که در سال  1957 توسط او نوشته شده است.


"داخل کشو"

امروز صبح وقتی که کشوی وسطی میزم را کشیدم تا عینکم را پیدا کنم، ناگهان متوجه شدم که در کشو، آدم‌های کوچکی زندگی می کنند. بین قاب عینک و پاکت عکس‌ها، دختر و پسر کوچک اما دوست‌داشتنی و جوانی ایستاده بودند. پسری به اندازه نصف کف دست، خنده رو و چشم روشن و دختری به اندازه ی انگشت دومیِ دست من ،خوش اندام، طلامانند که موهای دم اسبیش رشته‌های درخشان رو به خاطر می‌آورد و پشتش را نوازش می داد . داشتند به هم دیگر نگاه می‌کردند و وقتی که کشو را باز کردم، با خجالت و دستپاچگی، همزمان به طرف من برگشتند منتها برای دیدن من مجبور شدند به بالا نگاه کنند. درمقابل آن‌ها مثل خدا بزرگ بودم و سنگین! لبخند زدم و لبخند من،فکر می‌کنم برای آن‌ها مثل تغییر هوا در آسمان بود. به هر حال نشانه ای از ترس در آن‌ها نبود.

دست یکدیگر را گرفتند و چند سانتی‌متر به قفسه سینه‌ام نزدیک‌تر شدند. یک ژاکت پشمی سرمه ای به تن داشتم و با سینه‌ام کشو را نگه داشته بودم. مجله ی هفتگی عکس داری که کف کشو با آن پوشانده شده بود، زیر پاهاشان شِر و شِر می کرد. خم شدم اما احساس کردم هر حرکت من می‌تواند برای آن‌ها زلزله باشد. چشم‌هایشان آنقدر کوچک بود که دو دانه سیاه را می مانست و هیچ چیز نمی‌توانستم از آن‌ها بفهمم. به راحتی برای من توضیح دادند که مشکلی دارند. مادر دخترک راضی به ازدواج آن‌ها نبود. از نگاهشان معلوم بود از من تقاضای کمک می کنند.

صبحانه خورده بودم و حسابی سرحال بودم. در کشوی میز من، دنیاهایی با احساسات و مشکلات متفاوت پنهان شده بودند. به طور اتّفاق اول دختر و پسر را دیدم . بعداً معلوم شد که فامیل‌های دور و نزدیکی دارند که در خانه‌های کوچکی در همین کشو، زندگی می کنند. حتی یک خیابان کوچک آنجا هست و شاید هم چیزهای دیگر!

با شگفتی دریافتم که کشوی من همیشه پر از دلتنگی ها، عشق‌ها و بی میلی ها بوده است. 
آن‌ها سرشان به خودشان گرم بوده ، اما ناگهان رابطه‌ای بین زندگی‌ آنها و دست‌ها، صدا و خود منِ برقرار شد که باعث احساسی دلپذیر و در عین حال عجیب و ناشناخته در من شد؛ چون که ناغافل قدرت بی نهایتی شدم که گره خورد با آن‌ها – نمی‌دانم از کجا؟ - که می‌توانست بر روند زندگیشان تأثیر زیادی داشته باشد.

آنقدر کوچک بودند که درواقع برای من «هیچ چیز» بودند ؛ من اما می‌توانستم برای آن‌ها همه چیز باشم.
دوباره بگویم، حسابی سرحال بودم و در همان لحظه به خواهششان پرداختم . قول دادم با مادر دختر موطلایی صحبت کنم. پیشاپیش از این فکر که چه الگوی بزرگی می‌توانم برای آن‌ها باشم، خوشحال بودم.
وقتی بهتر به داخل کشو نگاه کردم؛ در آنجا افق را دیدم، در آن جعبه ی کوچک چوبی، حتی فکرش را هم نمی کردم.

مهربان و خوشرو بودم. روزی با هوای خوش شهریوری در پیش بود. با آن‌ها شوخی می کردم. می خندیدم، حتی به طرف آینه رفتم تا چشمهای بزرگ و غیر اخلاقی سبز-خاکستریم را ببینم که در مقایسه با چشمهای شیک و ظریف و ارزن مانندشان چقدر درشت بود
سرانجام مؤدبانه به آن‌ها فهماندم که باید بروم. رفتم.

در تریا با کسی ملاقات کردم که اعتقاد داشت نباید به من دل خوش کرد.

همان وقت آسمان تیره شد و باران گرفت. وقتی که داشتم به خانه برمی گشتم، دیگر باران نمی بارید ولی در خیابان به خاطر بد سنگفرش شدنشان، آب باران در گودال ها جمع شده بود. با رد شدن کامیونی، گِل‌ِ رقیقی همه جا پخش شد. به طرف دیوار عقب نشینی کردم ولی فایده ای نداشت چون دیگر شلوار روشن جدیدم، که خیلی دوستش داشتم به گند کشیده شده بود.

در خانه برای پیدا کردن ماهوت پاک کن کشو را باز کردم. آنجا آشنای جوانم ایستاده بود و به من اشاره کرد و با لبخند ظریفش توضیح داد که حالا مناسب‌ترین وقت برای کمک کردن به آنهاست و ....
با بی حوصلگی تمام و با یک حرکت پشت دست،همه آن‌ها را جارو کردم.
 
"W szufladzie"
Dzisiaj rano,kiedy wysunąłem środkowa szufladę biurka,żeby znależć okulary-zobaczyłem, że żyją w niej mali ludzie. Między futerałem na okulary a koperta ze zdjęciami stała nieduża,ale miła i młoda para. On-wielkości połowy mojej dłoni,uśmiechnięty,o jasnych oczach,ona- jak mój polec serdeczny, zgrabna i złota. Włosy spięte na karku, przypominające błyszczący wiórek, muskały jej plecy. Wpatrywali się w siebie, a kiedy otworzyłem szufladę-spłoszonym, jednoczesnym ruchem obrócili głowy w moja stronę, przy czym musieli patrzeć od razu do góry. Byłem wobec nich wielki jak Bóg i ciężki. Uśmiechnąłem się, a mój uśmiech musiał musiał być dla nich tym,czym zmiana pogody na niebie. Zresztą nie okazywali trwogi. Wziąwszy się za ręce, zbliżyli się o kilka centymetrów do mojej klatki piersiowej, odzianej w granatowy wełniany sweter, o która wspierała się wysunięta szuflada. Pod ich stopami szeleścił tygodnik ilustrowany,którym wysłane jest jej dno. Nachyliłem się, czując ,że każde moje poruszenie może być dla nich trzęsieniem ziemi. Nie mogłem spostrzec wyrazu ich oczu, bo były zbyt małe: jak ciemne ziarenka. Wyjaśnili mi swobodnie ,że maja kłopoty. Jej matka nie chce się zgodzić na małżeństwo. Wyglądało to na prośbę o pomoc.
Byłem po sniadaniu ,w doskonałym humorze. W mojej szufladzie kryły sie swiaty ,uczucia , problemy. Bo to był przypadek, że ujrzałem najpierw ich dwoje. Okazało się ,że maja rodziny bliższe i dalsze, ze mieszkaja w maleńkich domkach, również mieszczacych sie w mojej szufladzie, że jest tam nawet mała uliczka, a moze cos wiecej. W każdym razie szuflada moja zawsze była pełna tęsknot ,miłosci i niecheci ,co odkryłem ze zdumieniem. Mieli swoje sprawy, a nagle znaleziona relacja miedzy ich życiem a moimi rękami, moim głosem ,mna - sprawiła mi dziwna i nie znana dotad przyjemnosć. Bo stałem się niespodziewanie nieograniczona siła , która ni stad, ni zowad zahaczywszy o bieg ich przeżyć, mogła na nie wpływać. Byli tak mali,że w gruncie rzeczy byli dla mnie niczym; ja mogłem być dla nich wszystkim.
Powtarzam ze byłem w swietnym humorze i zaraz zajałem się ich prosbami. Obiecałem pomówic z matka maleńkiej złotowłosej. Z góry cieszyłem się myslš , jak wielkim autorytetem bede dla niej. Wpatrzywszy sie lepiej w szufladę, zobaczyłem tam też horyzont, którego istnienia w tym małym pudle nawet nie podejrzewałem. Byłem łaskawy i przyjacielski. Sierpniowy dzien zapowiadał sie pogodnie. Żartowałem z nimi, smiałem się, a nawet podszedłem so lustra, zeby zobaczyć moje oczy-szarozielone, nieprzyzwoite i wielkie w porównaniu z elegancjš ich drobnych, ziarenkowych oczu. Wreszcie, delikatnie dawszy im do zrozumienia, ze musze wyjsć-udałem się do miasta.
W kawiarni widziałem sie z kims, kto sadził, że trzeba się łudzić w stosunku do mnie. Akurat zachmurzyło się i spadł deszcz. Potem, kiedy wracałem do domu, już nie padało, ale na zle brukowanej ulicy zostały kałuże. Przejeżdżajaca ciężarówka rozpryskiwała rzadkie błoto. Odszedłem pod mur, ale bezskutecznie, bo moje nowe, jasne spodnie, na których bardzo mi zależało , i tak zostały pochalapane.
W domu otworzyłem szufladę szukajac szczotki. Stał tam mój znajomy młody człowiek i dawał mi znaki. Usmiechajac się niesmiało, tłumaczył, że własnie teraz jest sposobna pora, abym im pomógł, że...
Zmiotłem im wszytsmich jednym niecierpliwym ruchem ręki.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر