پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۰

مارک اسموژینسکی از نگاه دیگران (2) مَتئوش کووَگیشMateusz Kłagisz

پـــــــــلیور سبز خط خطی

مَــــــتِئوش کِلاگیش

یادم است آن چهار شنبه گرم رنگارنگ پاییزی سال دوهزارویک را . یادم است که ما پانزده نفر بودیم. پانزده دانشجو، شش پسر و نه دختر. جلو اطاق نهصدوچهار در طبقه آخر ساختمان دانشکده زبان ها و ادبیات خارجی دانشگاه کراکوف نشسته، منتظر استادمان بودیم. می گویم «استادمان» ولی لازم است اینجا توضیح بدهم که قبلاً آن شخص را ندیده بودیم. برای اولین بار اسمش را در برنامه کلاس دانشجویان سال نخست خواندیم: مارک اسموژینسکی.
دقیقاً یادم نیست در چه موردی با همدیگر صحبت می کردیم جلو آن اطاق؛ چند سال بعد در همان اطاق مارک اسموژینسکی و ما پنج نفر که از همان پانزده نفر مانده بودیم، کلاس ادبیات کلاسیک با هم داشتیم.
مثل این که یکی از دخترها از همه پرسید: کسی تا حالا زبان فارسی خونده؟»
با کنجکاوی به یکدیگر نگاه کردیم ولی به زودی معلوم شد کسی تا به حال آن زبان را نخوانده است، گمان می کنم هیچ یک از ما نمی دانست فارسی چه زبانیست. اما سؤالش بین ما جو مخصوصی به وجود آورد که تا آخرین روزهای دانشجو بودن من و شاید نیز همکلاسی هایم همراه ما بود، جو انی، هیجان، کنجکاوی و جستجویی بچگانه، آن عاطفه های تند خاصی که با گذر زمان به شکل نوعی علاقه نسبت به ایران تغییر کرد، آن عاطفه های تند خاصی که حتا امروز برای من سخت است آن را روشن و واضح ترسیم کنم. آن ایام فارسی را پدیده عجیب و شگفت انگیزی می دانستم، و راستش را بخواهید تا امروز این طور فکر می کنم.

بعد از چند دقیقه دیدیم که یک مرد میان سال، نه قدبلند نه قدکوتاه، دارای سبیلی سفید که زیر دماغش قشنگ به نظر می‌رسید و پلیور سبز خط خطی به تن، از انتهای راهرو شلوغ طبقه نهم سریع به ما نزدیک می شود. با مهربانی سلام علیک و در قفل شده ی اطاق نهصدوچهاررا باز کرد. همه ما وارد کلاس کوچکی شدیم، نشستیم پشت میزهای کهنه ای که امروز دیگر در آن کلاس از آنها خبری نیست، و منتظر شدیم، منتظر درس اول زبان فارسی. چه قدر تعجب کردیم وقتی که استادمان شروع کرد به فارسی حرف زدن. آن روز در چهاردیواری نهصدوچهار زبان دیگری به جز فارسی شیرین شنیده نمی شد.
یادم می آید که ضمن درس اول ضمیرهای شخصی و فعل «بودن» و کلماتی را مثل «پنجره، میز، صندلی، دانشجو، معلم» یاد گرفتیم:
از همدیگر با لبخند می پرسیدیم: « من دانشجو هستم ، شما کی هستید؟»
و شاید بیشتر یاد می گرفتیم ولی متأسفانه درسمان خیلی زود به پایان رسید. از آن به بعد، استادمان و ما هر چهارشنبه ساعت دوازده و سی دقیقه در اطاق نهصدوچهار همدیگررا می دیدیم. مارک اسوژینسکی دیگر آن لباس را به تن نداشت ولی در خاطرات من همیشه تصویر آن مرد دارای پلیور سبز خط خطی وجود دارد.

پائیز 2011/1390

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر