چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۰

مارک اسموژینسکی از نگاه دیگران (3) علیرضا دولتشاهی

علیرضا دولتشاهی
همسفر باد: دومین سال نبود مارک اسموژنسکی
 
در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم و سال‌های نخست تاسیس جمهوری مردمی لهستان که سرشار از سختی و مشقت برای شهروندان لهستان بود، در شهر ووج، شهری در میانه لهستان که ایرانیان آن را با نام لودز بیشتر می‌شناسند، شهری که تا یک سده پیشتر پارچه‌های بافته شده آن در بازارهای تهران هم از محبوبیت برخوردار بود، شهری که شاید بتوان منچستر لهستان نامیدش، در یازدهم ژوئن 1954 برابر با 1333 خورشیدی، فرزندی پسر در خانواده‌ای کارگری زاده شد، فرزندی که دومین پسر خانواده و فرزند چهارم بود. این کودک مارک نامیده شد و نام میانی او بوکومیل. نامی که خود پیوندی ناگسستنی با مانویت در اروپا دارد.
خانواده در آن شرایط سخت زندگی اما برای معاش و زیستن کنار یکدیگر تلاش بسیاری کردند. پدر در دو شیفت به کار مشغول بود و مادر یک شیفت..
در سال‌های تحصیلات ابتدایی بود که درخشید. از نظر درس و اخلاق. این درخشش در صورتی بود که در محیط خانه امکان آمادگی تحصیلی چندان مهیا نبود. او که سخت به امر تحصیل می‌پرداخت و در درس و مشق کوشا بود، برای درس خواندن در شب‌ها ناگزیر از استفاده از چراغ مطالعه در گوشه‌ای از اتاق بود. در این سال‌ها بود که شخصیت جست‌وجوگر او شکل گرفت. خصلتی که تا واپسین روزهای زندگی با او بود. خصلتی که شاید مشخصه بارز او بود.
در آن سال‌ها که نظام کمونیستی رو به توسعه در عرصه قدرت داشت، مادر خانواده که دارای اعتقادات ژرف مسیحی بود، کودکان خود را با ایمانی مذهبی پروراند. این ایمان مذهبی فرزندان خانواده را به ایستادگی در برابر نظام کمونیستی رهنمون شد. یکی از دو خواهر مارک به اتهام فعالیت ضد امنیت کشور به بند رفت. خود مارک نیز در اعتراضات سال 1970 به سختی مضروب شد. نتیجه این ایستادگی برای مارک محرومیت از دریافت گذرنامه بود.
در سال‌های کودکی و نوجوانی، خواهر خود را در تمرین‌های رقص همراهی می‌کرد و به تماشای رقص‌های ملی و دیگر رقص‌ها می‌پرداخت و این ریشه علاقه او به هنر رقص است، علاقه‌ای که تا رقص‌های ایرانی را نیز دربر گرفت.
مارک در نوجوانی به ورزش نیز دلبسته بود. ورزش مورد علاقه‌ او در آن سال‌ها، ورزش شمشیربازی بود. مارک گذشته از امر تحصیل و ورزش به فعالیت هنری نیز می‌پرداخت. در گروه نمایش نیز فعالیت می‌کرد. این علاقه تا جایی بود که حتی می‌خواست هنرپیشگی را پیشه خود کند. اما از صرافت آن افتاد. چندی به باستان‌شناسی و با گروه‌های باستان‌شناسی به حفاری در لهستان پرداخت.
او که سرانجام به تحصیل ادبیات در دانشگاه زادگاهش، ووج، پرداخت، در 1976 دانشنامه کارشناسی ارشد خود را در رشته زبان و ادبیات لهستانی دریافت کرد. عنوان پایان‌نامه وی جریان دگرگونی معنایی- زیبایی‌شناختی ترجمه‌های لهستانی اشعار گئورگ تراکل بود.
در سال‌های جوانی اما حادثه‌ای در حیات مارک روی داد. حادثه‌ای تاثیرگذار: مرگ پدر. اما دلبستگی به شرق و عرفان او را به سوی هند کشاند و به آموختن زبان سنسکریت پرداخت. خود را آماده تحصیل در رشته هندشناسی در دانشگاه ورشو کرد. اما از آنجا که داوطلب تحصیل در این رشته فزون‌تر از حد پذیرش دانشگاه بود، قرار بر این شد که مارک یک سالی را به طور موقت به تحصیل ایران‌شناسی بپردازد تا سال بعد بتواند تحصیل هندشناسی را آغاز کند. اما بعد از گذشت چندی ایران‌شناسی او را با خود و در خود برد. اما در یکی از گفت‌وگوهایی که با زنده یاد مارک اسموژنسکی داشتم، او به یاد می‌آورد که در دوران کودکی تصویر بازرگانی شرقی را کشیده و زیر آن نوشته بود:‌ تاجری از ایران. شاید ایران از کودکسالی در وی نهفته بود، بذری که در سال‌های جوانی او جوانه زد.
سرانجام یک دهه بعدتر از فراغت از تحصیل ادب لهستانی، در 1986 ، موفق به اخذ دانشنامه کارشناسی ارشد در رشته ایران‌شناسی از دانشگاه ورشو شد. عنوان پایان‌نامه او کارکرد الگوهای اساطیری در تعریف مفهوم حرکت در نوشته‌های دکتر علی شریعتی بود.
ایران‌شناس شد، مسلمان گشت و به نام حسین، نامدار. پس از دریافت درجه کارشناسی ارشد، در ایران‌شناسی از دانشگاه ورشو، در پیشه مترجم در ایران کاری یافت. به اصفهان رفت، شهری که به شهر کودکان لهستانی نامدار است و این به روزگار سال‌های دهه بیست خورشیدی بازمی‌گردد و حضور پناهجویان لهستانی در ایران آن سال‌های خون و قحطی و جنون جهان.

در فاصله سال‌های 1984 تا 1989 به تدریس در انستیتو پژوهش‌های فرهنگی دانشگاه ووج مشغول بود. در این دوره او به نگارش پیرامون فرهنگ و ادبیات ایران نیز می‌پرداخت.
او در 1989 برابر با 1368 خورشیدی موفق به دریافت بورس تحصیلی از دولت ایران برای تحصیل در دوره دکتری زبان و ادبیات فارسی، در دانشگاه تهران شد. در تهران که بود در بلوک 23 خوابگاه دانشجویان دانشگاه تهران در امیرآباد شمالی سکونت داشت. مدتی را نیز با مرحوم قیصر امین‌پور هم اتاق شد. سال‌های آخر دهه 60 و آغازین سال‌های دهه 70 را در تهران سپری کرد. ازدواج کرد. همسری ایرانی، رشته‌های پیوند عاطفی او را با ایران استحکام بخشید.
در 1997 برابر با 1376 خورشیدی با گذراندن پایان‌نامه‌ای با عنوان تصحیح انتقادی و بررسی ساختار رمزی سیرالعباد الی المعاد سنائی غزنوی، به راهنمایی دکتر شفیعی کدکنی دفاع کرد، پایان‌نامه‌ای که اگرچه به زبان فارسی تالیف شده اما هنوز در انتظار انتشار است. کاش پیش از رفتن، به دوستانش، به ایرانیان و ایران‌پژوهان دیگر، این شانس را می‌داد تا از نگاه او، که بی‌شک با نگاه من و توی ایرانی تفاوت دارد، این اثر سنایی را بازخوانی کنند.
اسموژنسکی در زمینه ترجمه آثار ادبی فارسی به زبان لهستانی کوشش‌هایی کرد. در همان سال‌ها، پیش از ازدواج و در روزگاری که به تحصیل در دوره دکتری در دانشگاه تهران اشتغال داشت، به ترجمه شعری بلند از سهراب سپهری به نام صدای پای آب به زبان لهستانی همت کرد، ترجمه‌ای که طراحی‌هایی از سپهری را نیز دربر داشت، کتابی که در 1993 در زادگاهش ووج منتشر شد و لهستانیان امکان آشنایی با منظری دیگر از شعر فارسی را یافتند. در همان سال‌های پایانی دهه 60 نیز به سفارش موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، وصیت‌نامه آیت‌الله خمینی را به زبان لهستانی ترجمه کرد، ترجمه‌ای که تاکنون منتشر نشده است.
او شاید یکی از نخستین کسانی بود که در مورد پیشینه مسلمانان در لهستان به زبان فارسی سخنانی جامع بیان کرد. این سخنان در دانشگاه امام صادق ایراد شده است، سخنانی در مورد گروهی از مسلمانان که سابقه سکونت آنان در لهستان به حدود 600 سال پیش بازمی‌گردد.
از دیگر ترجمه‌های او از فارسی به لهستانی می‌توان از ترجمه عقل سرخ یاد کرد که در حقیقت نخستین معرفی شیخ اشراق، سهروردی به جهان لهستانی بود. واپسین کار او ترجمه 32 غزل از دیوان شمس به زبان لهستانی بود. ترجمه‌ای که همزمان با سال مولانا (2008 میلادی) انتشار یافت.
اسموژنسکی در زمینه معرفی فرهنگ لهستانی به ایرانیان نیز کوشا بود. گذشته از ترجمه‌های پراکنده‌ای که در مطبوعات فارسی زبان از ادبیات لهستانی منتشر کرد، ترجمه دفتری از سروده‌های شاعر نامدار لهستانی و برنده نوبل ادبی 1996 میلادی، شیمبورسکا با عنوان آدم‌ها بر پل را در کارنامه خود دارد، ترجمه‌ای که با همکاری مرحوم شهرام شیدایی و چوکا چکاد انجام گرفت و توسط نشر مرکز منتشر گردید.
مارک برای آشناسازی ایرانیان با فرهنگ لهستان، سردبیری شماره 13 نشریه پل فیروزه را برعهده گرفت، شماره‌ای که ویژه‌نامه فرهنگ لهستان محسوب می‌گشت. قرار بود با او روی ترجمه گلچین شعر لهستانی از قرن پانزدهم تا امروز کار کنیم. کار مشترکی که آغاز نشده پایان یافت.
اسموژنسکی در طول مدتی که پس از ازدواج در ایران زیست، به واسطه همسرش با محافل ادبی در شهر کرج ارتباط یافت. از دل این ارتباط و نزدیکی بود که همکاری وی با شیدایی و چکاد شکل گرفت. او را شاید گل سرسبد آن محفل باید دانست. او در آن جلسات به ارائه ترجمه‌هایی از ادب لهستانی می‌پرداخت و در پیرامون آثار ادبی معاصر ایرانی به دوستان ایرانی به گفت‌وگو می‌پرداخت.
اسموژنسکی پس از بازگشت به لهستان تلاش کرد تا در دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بود، شغلی در سمت استاد بیابد اما موفق نشد، چرا که گروهی در برابر حضور مارک در فضای دانشگاهی جبهه گرفتند. شاید حضور پرقدرت مارک در فضای دانشگاهی، دیگر رنگ و درخششی برای آنان باقی نمی‌گذاشت اما سرانجام توانست در دانشگاه یاگلونیان در شهر کراکوف لهستان که در حقیقت دومین دانشگاه اروپا از نظر قدمت است، به تدریس بپردازد.
مارک را شاید آن گوهری می‌بایست دانست که بر زمین افتاده بود، همان گوهری که بیدل درباره‌اش سروده است: ‌دست خود بوسد هر آن کس کز زمین برداردم. و در روزگار ما، در جریان ایران‌شناسی در لهستان، این کراکوف بود که با پذیرفتن مارک در حقیقت دست خود را بوسید. بگذار ورشو، گروه ایران‌شناسی دانشگاه ورشو با بی‌خبری در درد خودپرستی خود بماند. حسرت ژرفای دانش مارک، از جان و جهان ایران، تا ابدالآباد در دل گروه ایرانشناسی ورشو مانده است و خواهد ماند. این چه اندوهی بزرگ برای ایرانشناسان ورشو است. در امروز و فرداها نیز!
یکی از حوزه‌های مطالعاتی مارک نقش روشنفکران در حوزه تمدن ایرانی بود. به باور او سهروردی نیز یکی از روشنفکران تاریخ ایران است. او بر این باور بود که باید تاریخ روشنفکری ایران را دوباره بازنویسی کرد و این بار از زاویه‌ای دیگر. به یاد آوریم که مارک نخستین مترجم سهروردی به زبان لهستانی نیز بود. او با ترجمه درخشان عقل سرخ به زبان لهستانی، مرزهای نوینی در جغرافیای سهروردی‌شناسی گشود: لهستان.
گذشته از ایران، او به دیگر حوزه‌های جهان ایرانی نیز علاقه داشت. او که پس از اقامت چند ماه در افغانستان به نقش روحانی زیارتگاه در فکر ایرانی می‌اندیشید، در سومین همایش انجمن جوامع فارسی زبان که در سال 2007 در گرجستان برپا بود در این باره سخن گفت. عنوان سخنرانی او شیوه نمادین زیارت‌های کابل: در چهارراه اسلام و جادوگری بود.
او گذشته از برپایی سمینارهایی درباره ایران به تدریس عروض، تاریخ ادبیات، اسلام در ادبیات و تاریخ ایران و ترجمه فارسی از سال‌های 2000 تا 2009 اشتغال داشت.
او در سال‌های تدریس در کراکوف در دوره فوق دکتری ایرانشناسی ثبت نام کرد. او که جریان‌های نوین ادبی در ایران را پیوسته رصد کرد برای تز فوق دکتری خود موضوع پست مدرنیسم در ایران را برگزید. این پایان‌نامه را با نگاهی به رمان ابوتراب خسروی به نام رود راوی می‌نوشت. رمانی که در سال 2006 در دانشگاه آکسفورد نیز درباره آن سخنرانی کرده بود.
اسموژنسکی در 12 دسامبر 2009 برابر با 21 آذر 1388 درگذشت. مرگش بر اثر ابتلا به آنفولانزا روی داد، هرچند که دو سالی با سرطان خون دست به گریبان بود.
در روند ایران‌شناسی لهستانی، اگر نه اروپایی، جریانی با زنده‌یاد دکتر مارک اسموژنسکی آغاز می‌گردد که به ارائه گونه‌ای نوین از ایران‌شناسی می‌انجامد، ایران‌شناسی که تنها ایران‌شناس، به معنای سنتی آن نیست، بر این سخن تاملی بایست.
ایران‌شناسان اروپایی، در جهت شناساندن تمدن، فرهنگ و ادبیات ایران، حتی سوگمندانه، به شهروندان ایران زمین نیز سهم به سزایی دارند. از آغاز مطالعات اوستاشناسی در هند تا روزگار ما، این گروه، نسخه‌های خطی ما را شناسایی، تصحیح و منتشر کردند. بحث‌های فلسفی ما را گسترش دادند. در مراکز آموزشی و پژوهشی ما به فعالیت و تحقیق پرداختند. این گروه در جامعه خود نیز به آموزش و پژوهش پیرامون ما و فرهنگ ما پرداختند و گاه حتی به زبانی دیگر، نه زبان ما و نه زبان خودشان، به نگارش درباره ایران و جان ایران پرداختند.
تمام این کوشش‌ها، اما جریانی یک سویه بوده و هست. جریانی که البته براساس تعریف سنتی آن باید یک سویه بوده باشد. آن بزرگان همه ایران‌شناس بودند، آنان ایران را می‌شناختند. هر یک اما از زاویه‌ای و حوزه‌ای خاص.
اما زنده‌یاد دکتر مارک اسموژنسکی تنها این نبود. او پلی بود و معبری دوسویه. او تجسم دادوستد یا بده بستانی بود میان دو فرهنگ و دو ملت. دو ملتی که در نگاه نخست هیچ مشابهتی ندارند و بیگانه‌اند.
اسموژنسکی همچون چراغ بود. همچون فانوسی که پیرامون خویش را روشن می‌سازد. او همواره و هرجا که بود اطراف خویش را به طعم نور و روشنان میهمان می‌کرد. در ایران که بود، ایران‌شناس بود و نبود. از بسیاری از ایرانیان و فارسی‌زبانان، ظرایف زبان را حتی نیک‌تر آموخته بود و ژرف‌تر. از این مهم تر آن که بن‌مایه‌های جان و جهان ایران و ایرانی را بسی ژرف‌تر از اهل زبان نوشیده بود.
در ایران که بود، ایرانیان را که مشتاق دانایی بودند، درک کرد و از لهستان و جان فرهنگ آن گفت‌وگو کرد و نوشت. از ایران می‌گفت و از لهستان نیز. تو گویی لهستان‌شناسی بود که به فارسی می‌نوشت. ترجمه می‌کرد، جان ایرانیان را به جان لهستان نزدیک می‌ساخت و گاه حتی پیوند می‌زد. از این رو اسموژنسکی را باید ایران- لهستان‌شناس خواند. او راهی را آغاز کرد که ایران‌شناسان جوان آن را پی گرفته‌اند. ایران‌شناسان دیگری از لهستان و حتی دیگر کشورها. در تاریخ ایران‌شناسی بی‌شک نام اسموژنسکی خواهد ماند. نام او در کنار نام دیگر بزرگان خواهد نشست و نشسته است.
طی دو دهه دوستی نزدیک با مارک اسموژنسکی از او بسیار آموخته‌ام. نه تنها از لهستان و فرهنگ لهستانی که با او جان ایران را نیز در نگاهی متفاوت و آیینه دیگر، باز شناختم. او از ما و فرهنگ ایران ما آشنازدایی کرد. تو گویی، با او جان ایران را عریان در پیش چشم دیدم. در یکی از شبگردی‌هایی که با وی در تهران داشتم بود که او برای نخست بار از نقش نقیض نمادها در فرهنگ ایرانی سخن گفت، از حضور دو فرهنگ ایرانی، از دو تاریخ ادبیات، از باباطاهر و خیام.
حال که رفته است یادش با ماست. آنان که مارک را از نزدیک می‌شناختند، بی‌شک با من هم رای خواهند بود که: زود بود رفتن، یادش و نامش گرامی باد...

21/9/90
 



سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۰

پشت صحنه هایی از "جدایی نادر از سیمین"

چند پشت صحنه از فیلم "جدایی نادر از سیمین" به کارگردانی اصغر فرهادی که اخیراً برنده جایزه "کره ی طلایی" شد و کاندایدای جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی :


پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۰

مارک اسموژینسکی از نگاه دیگران (2) مَتئوش کووَگیشMateusz Kłagisz

پـــــــــلیور سبز خط خطی

مَــــــتِئوش کِلاگیش

یادم است آن چهار شنبه گرم رنگارنگ پاییزی سال دوهزارویک را . یادم است که ما پانزده نفر بودیم. پانزده دانشجو، شش پسر و نه دختر. جلو اطاق نهصدوچهار در طبقه آخر ساختمان دانشکده زبان ها و ادبیات خارجی دانشگاه کراکوف نشسته، منتظر استادمان بودیم. می گویم «استادمان» ولی لازم است اینجا توضیح بدهم که قبلاً آن شخص را ندیده بودیم. برای اولین بار اسمش را در برنامه کلاس دانشجویان سال نخست خواندیم: مارک اسموژینسکی.
دقیقاً یادم نیست در چه موردی با همدیگر صحبت می کردیم جلو آن اطاق؛ چند سال بعد در همان اطاق مارک اسموژینسکی و ما پنج نفر که از همان پانزده نفر مانده بودیم، کلاس ادبیات کلاسیک با هم داشتیم.
مثل این که یکی از دخترها از همه پرسید: کسی تا حالا زبان فارسی خونده؟»
با کنجکاوی به یکدیگر نگاه کردیم ولی به زودی معلوم شد کسی تا به حال آن زبان را نخوانده است، گمان می کنم هیچ یک از ما نمی دانست فارسی چه زبانیست. اما سؤالش بین ما جو مخصوصی به وجود آورد که تا آخرین روزهای دانشجو بودن من و شاید نیز همکلاسی هایم همراه ما بود، جو انی، هیجان، کنجکاوی و جستجویی بچگانه، آن عاطفه های تند خاصی که با گذر زمان به شکل نوعی علاقه نسبت به ایران تغییر کرد، آن عاطفه های تند خاصی که حتا امروز برای من سخت است آن را روشن و واضح ترسیم کنم. آن ایام فارسی را پدیده عجیب و شگفت انگیزی می دانستم، و راستش را بخواهید تا امروز این طور فکر می کنم.

بعد از چند دقیقه دیدیم که یک مرد میان سال، نه قدبلند نه قدکوتاه، دارای سبیلی سفید که زیر دماغش قشنگ به نظر می‌رسید و پلیور سبز خط خطی به تن، از انتهای راهرو شلوغ طبقه نهم سریع به ما نزدیک می شود. با مهربانی سلام علیک و در قفل شده ی اطاق نهصدوچهاررا باز کرد. همه ما وارد کلاس کوچکی شدیم، نشستیم پشت میزهای کهنه ای که امروز دیگر در آن کلاس از آنها خبری نیست، و منتظر شدیم، منتظر درس اول زبان فارسی. چه قدر تعجب کردیم وقتی که استادمان شروع کرد به فارسی حرف زدن. آن روز در چهاردیواری نهصدوچهار زبان دیگری به جز فارسی شیرین شنیده نمی شد.
یادم می آید که ضمن درس اول ضمیرهای شخصی و فعل «بودن» و کلماتی را مثل «پنجره، میز، صندلی، دانشجو، معلم» یاد گرفتیم:
از همدیگر با لبخند می پرسیدیم: « من دانشجو هستم ، شما کی هستید؟»
و شاید بیشتر یاد می گرفتیم ولی متأسفانه درسمان خیلی زود به پایان رسید. از آن به بعد، استادمان و ما هر چهارشنبه ساعت دوازده و سی دقیقه در اطاق نهصدوچهار همدیگررا می دیدیم. مارک اسوژینسکی دیگر آن لباس را به تن نداشت ولی در خاطرات من همیشه تصویر آن مرد دارای پلیور سبز خط خطی وجود دارد.

پائیز 2011/1390

سه‌شنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۰

جایزه "کره طلایی" به "جدایی نادر از سیمین" تعلق گرفت/ ویدئو

                             

فیلم "جدایی نادر از سیمین" ساخته ی اصغر فرهادی  برنده جایزه "کره ی طلایی" شد. اصغر فرهادی در سخنرانی کوتاه بعد از دریافت جایزه اش گفت :  " ... من معتقدم اونا ( مردم ایران) آدم هایی هستند که براستی عاشق صلحند."

شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۰

"داخل کشو" ترجمه ی داستانی از مروژک

 داستان W Szufladize از مجموعه داستان "فیل" را خانم کاتاژينا شَلبُت Katarzyna Szalbot  و خانم مونیکا ویسُتسکاMonika Wysocka  دانشجویان ایران شناسی، سال اول مقطع فوق لیسانس،  از لهستانی به فارسی ترجمه کرده اند که پس از ویرایش به شکل زیر در آمده است و آن را می خوانید.
و اما در خواست دریچه از خوانندگانی است که هر دو زبان فارسی و لهستانی را میدانند. خواهش ما این است که هرگونه انتقاد، اصلاحیه یا پیشنهاد دارید برای ما ارسال کنید تا در هرچه روان تر و درست تر شدن ترجمه شریک باشید. سپاس ما را پیش از فرستادن نظرها و انتقاداتتان، بپذیرید. برای آسان تر شدن مقایسه ی دو متن، متن لهستانی این داستان را در زیر ترجمه فارسی می بینید.

 سووَوُمیر مرُوژِک  Sławomir Mrożek  کاریکاتوریست، روزنامه نگار، نمایشنامه نویس و  نویسنده مطرح لهستان در سال 1930 در اطراف کراکف به دنیا آمد. به کشورهای فرانسه و مکزیک مهاجرت کرد. در سال 1996 به لهستان بازگشت و دوباره  در سال 2008 به فرانسه برگشت. از منتقدان نظام کمونیستی در لهستان بود. داستان کوتاه "داخل کشو" از مجموعه داستان "فیل" است که در سال  1957 توسط او نوشته شده است.


"داخل کشو"

امروز صبح وقتی که کشوی وسطی میزم را کشیدم تا عینکم را پیدا کنم، ناگهان متوجه شدم که در کشو، آدم‌های کوچکی زندگی می کنند. بین قاب عینک و پاکت عکس‌ها، دختر و پسر کوچک اما دوست‌داشتنی و جوانی ایستاده بودند. پسری به اندازه نصف کف دست، خنده رو و چشم روشن و دختری به اندازه ی انگشت دومیِ دست من ،خوش اندام، طلامانند که موهای دم اسبیش رشته‌های درخشان رو به خاطر می‌آورد و پشتش را نوازش می داد . داشتند به هم دیگر نگاه می‌کردند و وقتی که کشو را باز کردم، با خجالت و دستپاچگی، همزمان به طرف من برگشتند منتها برای دیدن من مجبور شدند به بالا نگاه کنند. درمقابل آن‌ها مثل خدا بزرگ بودم و سنگین! لبخند زدم و لبخند من،فکر می‌کنم برای آن‌ها مثل تغییر هوا در آسمان بود. به هر حال نشانه ای از ترس در آن‌ها نبود.

دست یکدیگر را گرفتند و چند سانتی‌متر به قفسه سینه‌ام نزدیک‌تر شدند. یک ژاکت پشمی سرمه ای به تن داشتم و با سینه‌ام کشو را نگه داشته بودم. مجله ی هفتگی عکس داری که کف کشو با آن پوشانده شده بود، زیر پاهاشان شِر و شِر می کرد. خم شدم اما احساس کردم هر حرکت من می‌تواند برای آن‌ها زلزله باشد. چشم‌هایشان آنقدر کوچک بود که دو دانه سیاه را می مانست و هیچ چیز نمی‌توانستم از آن‌ها بفهمم. به راحتی برای من توضیح دادند که مشکلی دارند. مادر دخترک راضی به ازدواج آن‌ها نبود. از نگاهشان معلوم بود از من تقاضای کمک می کنند.

صبحانه خورده بودم و حسابی سرحال بودم. در کشوی میز من، دنیاهایی با احساسات و مشکلات متفاوت پنهان شده بودند. به طور اتّفاق اول دختر و پسر را دیدم . بعداً معلوم شد که فامیل‌های دور و نزدیکی دارند که در خانه‌های کوچکی در همین کشو، زندگی می کنند. حتی یک خیابان کوچک آنجا هست و شاید هم چیزهای دیگر!

با شگفتی دریافتم که کشوی من همیشه پر از دلتنگی ها، عشق‌ها و بی میلی ها بوده است. 
آن‌ها سرشان به خودشان گرم بوده ، اما ناگهان رابطه‌ای بین زندگی‌ آنها و دست‌ها، صدا و خود منِ برقرار شد که باعث احساسی دلپذیر و در عین حال عجیب و ناشناخته در من شد؛ چون که ناغافل قدرت بی نهایتی شدم که گره خورد با آن‌ها – نمی‌دانم از کجا؟ - که می‌توانست بر روند زندگیشان تأثیر زیادی داشته باشد.

آنقدر کوچک بودند که درواقع برای من «هیچ چیز» بودند ؛ من اما می‌توانستم برای آن‌ها همه چیز باشم.
دوباره بگویم، حسابی سرحال بودم و در همان لحظه به خواهششان پرداختم . قول دادم با مادر دختر موطلایی صحبت کنم. پیشاپیش از این فکر که چه الگوی بزرگی می‌توانم برای آن‌ها باشم، خوشحال بودم.
وقتی بهتر به داخل کشو نگاه کردم؛ در آنجا افق را دیدم، در آن جعبه ی کوچک چوبی، حتی فکرش را هم نمی کردم.

مهربان و خوشرو بودم. روزی با هوای خوش شهریوری در پیش بود. با آن‌ها شوخی می کردم. می خندیدم، حتی به طرف آینه رفتم تا چشمهای بزرگ و غیر اخلاقی سبز-خاکستریم را ببینم که در مقایسه با چشمهای شیک و ظریف و ارزن مانندشان چقدر درشت بود
سرانجام مؤدبانه به آن‌ها فهماندم که باید بروم. رفتم.

در تریا با کسی ملاقات کردم که اعتقاد داشت نباید به من دل خوش کرد.

همان وقت آسمان تیره شد و باران گرفت. وقتی که داشتم به خانه برمی گشتم، دیگر باران نمی بارید ولی در خیابان به خاطر بد سنگفرش شدنشان، آب باران در گودال ها جمع شده بود. با رد شدن کامیونی، گِل‌ِ رقیقی همه جا پخش شد. به طرف دیوار عقب نشینی کردم ولی فایده ای نداشت چون دیگر شلوار روشن جدیدم، که خیلی دوستش داشتم به گند کشیده شده بود.

در خانه برای پیدا کردن ماهوت پاک کن کشو را باز کردم. آنجا آشنای جوانم ایستاده بود و به من اشاره کرد و با لبخند ظریفش توضیح داد که حالا مناسب‌ترین وقت برای کمک کردن به آنهاست و ....
با بی حوصلگی تمام و با یک حرکت پشت دست،همه آن‌ها را جارو کردم.
 
"W szufladzie"
Dzisiaj rano,kiedy wysunąłem środkowa szufladę biurka,żeby znależć okulary-zobaczyłem, że żyją w niej mali ludzie. Między futerałem na okulary a koperta ze zdjęciami stała nieduża,ale miła i młoda para. On-wielkości połowy mojej dłoni,uśmiechnięty,o jasnych oczach,ona- jak mój polec serdeczny, zgrabna i złota. Włosy spięte na karku, przypominające błyszczący wiórek, muskały jej plecy. Wpatrywali się w siebie, a kiedy otworzyłem szufladę-spłoszonym, jednoczesnym ruchem obrócili głowy w moja stronę, przy czym musieli patrzeć od razu do góry. Byłem wobec nich wielki jak Bóg i ciężki. Uśmiechnąłem się, a mój uśmiech musiał musiał być dla nich tym,czym zmiana pogody na niebie. Zresztą nie okazywali trwogi. Wziąwszy się za ręce, zbliżyli się o kilka centymetrów do mojej klatki piersiowej, odzianej w granatowy wełniany sweter, o która wspierała się wysunięta szuflada. Pod ich stopami szeleścił tygodnik ilustrowany,którym wysłane jest jej dno. Nachyliłem się, czując ,że każde moje poruszenie może być dla nich trzęsieniem ziemi. Nie mogłem spostrzec wyrazu ich oczu, bo były zbyt małe: jak ciemne ziarenka. Wyjaśnili mi swobodnie ,że maja kłopoty. Jej matka nie chce się zgodzić na małżeństwo. Wyglądało to na prośbę o pomoc.
Byłem po sniadaniu ,w doskonałym humorze. W mojej szufladzie kryły sie swiaty ,uczucia , problemy. Bo to był przypadek, że ujrzałem najpierw ich dwoje. Okazało się ,że maja rodziny bliższe i dalsze, ze mieszkaja w maleńkich domkach, również mieszczacych sie w mojej szufladzie, że jest tam nawet mała uliczka, a moze cos wiecej. W każdym razie szuflada moja zawsze była pełna tęsknot ,miłosci i niecheci ,co odkryłem ze zdumieniem. Mieli swoje sprawy, a nagle znaleziona relacja miedzy ich życiem a moimi rękami, moim głosem ,mna - sprawiła mi dziwna i nie znana dotad przyjemnosć. Bo stałem się niespodziewanie nieograniczona siła , która ni stad, ni zowad zahaczywszy o bieg ich przeżyć, mogła na nie wpływać. Byli tak mali,że w gruncie rzeczy byli dla mnie niczym; ja mogłem być dla nich wszystkim.
Powtarzam ze byłem w swietnym humorze i zaraz zajałem się ich prosbami. Obiecałem pomówic z matka maleńkiej złotowłosej. Z góry cieszyłem się myslš , jak wielkim autorytetem bede dla niej. Wpatrzywszy sie lepiej w szufladę, zobaczyłem tam też horyzont, którego istnienia w tym małym pudle nawet nie podejrzewałem. Byłem łaskawy i przyjacielski. Sierpniowy dzien zapowiadał sie pogodnie. Żartowałem z nimi, smiałem się, a nawet podszedłem so lustra, zeby zobaczyć moje oczy-szarozielone, nieprzyzwoite i wielkie w porównaniu z elegancjš ich drobnych, ziarenkowych oczu. Wreszcie, delikatnie dawszy im do zrozumienia, ze musze wyjsć-udałem się do miasta.
W kawiarni widziałem sie z kims, kto sadził, że trzeba się łudzić w stosunku do mnie. Akurat zachmurzyło się i spadł deszcz. Potem, kiedy wracałem do domu, już nie padało, ale na zle brukowanej ulicy zostały kałuże. Przejeżdżajaca ciężarówka rozpryskiwała rzadkie błoto. Odszedłem pod mur, ale bezskutecznie, bo moje nowe, jasne spodnie, na których bardzo mi zależało , i tak zostały pochalapane.
W domu otworzyłem szufladę szukajac szczotki. Stał tam mój znajomy młody człowiek i dawał mi znaki. Usmiechajac się niesmiało, tłumaczył, że własnie teraz jest sposobna pora, abym im pomógł, że...
Zmiotłem im wszytsmich jednym niecierpliwym ruchem ręki.

سه‌شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۰

مارک اسموژینسکی از نگاه دیگران (1) سارا رحمانی

به دنبال فراخوان "دریچه" برای ارسال خاطرات، مقالات، یادنامه و ... مربوط به دکتر مارک اسموژینسکی و دریافت چندین پاسخ، در زیر یکی از این فرستاده ها را از دوست نادیده، خانم سارا رحمانی می خوانید. نوشته ی دیگری از ایشان به زبان آلمانی دریافت کرده ایم که به زودی انتشار خواهد یافت. با سپاس فراوان از خانم سارا رحمانی عزیز.


گرامی­داشت یاد مارِک اسموژینسکی
به بهانه­ی دومین سال درگذشت ایرانشناس فقید لهستانی: مارِک اسموژینسکی

بیش از یک دهه از آشنایی­ام با او می­گذرد. آشنایی­ای که شوربختانه هرگز رنگ واقعیت به خود نگرفت و در حصار دنیای مجازی و تنها یک­جانبه به حیات خود ادامه داد و خواهد داد، چرا که او دیگر در میان ما نیست و زین پس نیز هرچه از او بشنویم و بخوانیم محدود به یادها و خاطرات «دیگران» می­شود و بس. و این دیگران هرچه بگویند و بنویسند باز « تو» ی واقعی را زنده نمی­کنند، تویی که از کنار هیچ­کس گذر نکردی بی­آن­که یادی جاوید در خاطر او باقی نگذاری و تو بزرگی بودی بس فروتن که هرگز قَدرت را ندانستند و نخواهند دانست. هم آن­هایی که با تو بودند و تو را بیش­تر از چون منی می­شناختند، بر این نکته صحه می­گذارند و با من هم­رایند.
دو سال از مرگ عزیزی می­گذرد که هنوز می­بایست سال­ها می­زیست و درخت دانشش بیش­تر و بیش­تر به بار می­نشست. عزیزی که جوان رفت و بیش از این دنیای خاکی را تاب نیاورد. دو سالی که به سرعت برق و باد گذشت و سال­های بی­شماری نیز در پی خواهد داشت، اما «او»، آن بزرگمرد ِ فرهیخته، « مارِک اسموژینسکی » از آن دست انسان­هایی نبود که آدم به راحتی فراموششان کند. حتی برای من که ایشان را دورادور و به عبارتی به صورت مجازی می­شناختم. اما سلوک و رفتار هر فرد، خواه با او دمخور باشیم و خواه آشنایی­ای انتزاعی باشد، چنان تأثیر ژرفی در دیگر افراد می­گذارد که تعیین کننده­ی ادامه­ی دوستی، آشنایی یا علاقه بدو و آثار احتمالی وی خواهد بود. مارِک اسموژینسکی، ایران­شناس فقید لهستانی که با ایران زیست و در ژرفای این دریای ناپیدا جان به جان­آفرین تسلیم کرد، از معدود انسان­هایی است که مصداق این سخنان بود و هست. نگاه گیرا و نافذش و بیش از همه اخگر سوزانی که او در جان مخاطب خود می­انداخت، با سخن گفتن بی نقصش (که گویا جز پارسی سره، چندین و چند زبان دیگر را نیز به خوبی می­دانست)، با آزرم و شرمی ذاتی، و با دانش بی­بدیلش، چنان بیننده و شنونده­اش را به خود مجذوب و در خود ذوب می­کرد که بی­طُرفه بازگشتن از این سیر و سلوک درونی محال می­نمود.
پاژنام (لقب) «ایران­شناس» نه شایسته­ی هر پژوهشگر زبان و فرهنگ ایران است و این را ایران­پژوهان نیک می­دانند. ایران در گستره­ی فرهنگی، زبانی، قومی و ... بس گسترده و فراخ­تر ز آن است که کسی به درجه­ی استادی در همه­ی زمینه­ها و رشته­های مرتبط بدان برسد، با این حال در طول تاریخ چند نفری بوده­اند که شایان دریافت چنین نامی­اند، و از دید من که استادان ایران­شناسی زیادی را دیده و می­شناسم، مارِک اسموژینسکی در زمره­ی این افراد - یعنی ایران­شناس به معنای واقعی واژه- بود و خواهد ماند. همیشه در شگفتم که چگونه برخی انسان­های خاکی و افتاده مانند آقای اسموژینسکی - با همه­ی دانش و بزرگی­شان- هرگز چنان که شایسته­اند نامور نمی­شوند، لیک فرومایگانی نابخرد که همه­ی تلاششان را برای تخریب دشمن فرضی خود - خواه یک ملت یا فرهنگ آن- می­کنند، در چشم برخی افراد کم­تر از چشم­برهم­زدنی مشهور، عزیز و دانشمند می­شوند که نمونه­ی بارز چنین افرادی را بسیاری بهتر از بنده­ی حقیر می­شناسند (د. ن. م.).
باری، گرچه به­ندرت فرصتی برای شناخت انسان­های بزرگ به سراغ افراد می­آید، اما خنک آن­که چنین فرصتی بدو دست دهد و بزرگان زمانه­ی خویش را بشناسد، چه رودررو و چه دورادور. بزرگانی چون مارِک اسموژینسکی.
در پایان برای خانواده­ی محترم آقای اسموژینسکی، دوستان و آشنایان ایشان و شاگردانشان که بیش از محروم شدن از استادی دانشمند، انسانی فرهیخته، گرامی و والامقام را ازدست دادند، آرزوی بردباری و استواری دارم. روانش شاد و یادش گرامی.

با احترام
سارا رحمانی
21 آذر 1390